از ماست که برماست

از ماست که برماست  

در کارخانه ای در یک منطقه تأسیساتی، هنگامی که زنگ نهار به صدا  درمی آمد، همه کارگرها در کنار هم می نشستند و نهار می خوردند.

یکی از کارگرها همواره با یکنواختی تعجب آوری بسته نهارش را باز می کرد و شروع به اعتراض می کرد:

 -  لعنت بر شیطان امیدوارم که ساندویچ کالباس نباشد. من از کالباس متنفرم...!!!  

او عادت داشت هر روز بدون استثناء از ساندویچ کالباس شکایت کند و این کار را همواره بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار می کرد!

هفته ها گذشت... کم کم سایر  کارگرها از رفتار او به ستوه آمدند!

  سرانجام یکی از کارگرها به زبان آمد و گفت:

- لعنت بر شیطان! اگر تا این اندازه از ساندویچ کالباس متنفری، چرا به همسرت  نمی گویی یک ساندویچ دیگر برایت درست کند؟!

  - منظورت از همسرت چیست؟ من که متأهل نیستم! من خودم ساندویچ هایم را درست می کنم !!!  

  نتیجه: در حالی از زندگی خود می نالیم و هرروز، مدام از سختی ها و رنجهای زندگی شکایت می کنیم که تمام شرایط حاکم بر زندگیمان حاصل اعمال، تفکرات و تصمیمات خود ماست!

این قانون الهی است که هیچ کس غیر از ما نباید و نمی تواند برای ما تعیین تکلیف کند.

ما خود، ساندویچهای زندگیمان را درست می کنیم!

اگر از کیفیت آن ناراضی  هستید به جای مقصر شمردن سرنوشتتان، تصمیم قاطع بگیرید و آن را آنطور که می خواهید بسازید و از آن لذت ببرید.

 

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید    

گفتا ز که نالیم که از ماست که برماست

 

بهترین راه حل

بهترین راه حل


 

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که:

«در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...


پادشاه بیرون رفت و در را بست...

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.


نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

 آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!!!

 

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!


وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

 

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

 

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و
هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».


پادشاه گفت: «آری، کلک همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

 

 

این دقیقاً مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سؤال را از یاد برده است...

و سؤال این هست: من که هستم...!؟

سخنانی زیبا از دکتر علی شریعتی

سخنانی زیبا از دکتر علی شریعتی 

  

خدایا!!!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و دردهای عظیم را به جانم ریز.
خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد، طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
خدایا!
آتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اند بسوزد و آنگاه از پس توده این خاکستر، لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.
خدایا!
به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !
خدایا!
 تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند، سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی  می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.

دو خط موازی

دو خط موازی

 نوشته خانم نرگس آبیار .

 


دو خط موازى زاییـده شدند.

پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید، آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند...

خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی ادامه داد: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ، من روزها کار می کنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار ‏یک نردبان...

خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى و حتماً زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎..

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎

دو خط موازی لـرزیدند، به همدیگــر نگـاه کردند و خط دومی زد زیر گریـه‎ .‎

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد، حتماً یک راهی پیدا می شود.

خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره ‏زد زیر گریه...

خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم، بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی ‏آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند، از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...

آنها از دشتها ‏گذشتند.....،

از صحراهای سوزان.....،

از کوههای بلند.....،

از دره های عمیق.......،

از دریاها...... ،

از شهرهای شلوغ و سالها گذشت....

آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند، ریاضیدان به آنها گفت: این محال است!!! هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند، شما همه چیز را خراب می کنید!

فیزیک دان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم! اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت...!

پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است!

شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد!

ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید، رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان! دنیا به هم می ریزد و سیـارات از مدار خارج می شوند! کرات با ‏هم تصادف می کنند و نظام دنیا از هم می پاشد! چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید...

فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است!!!

و بالاخره به کودکی رسیدند و کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم می رسید، اما نه در ‏دنیاى واقعیات، آن را در دنیاى دیگری جستجو  کنید...

دو خط موازی او را هم ترک کردند ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند، اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت: ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست می دادند.»

خط اولی گفت: این بی ‏معنی است!

خط دومی گفت:چی بی معنی است؟!

خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم!!!

خط دومی گفت: من هم همینطور فکر می کــنم! و آنها به راهشان ادامه دادند...‎

روزی به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد...

خط ‏اولی گفت: بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم!

خط دومی گفت: شاید ما هیچ وقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون       می آمدیم!

خط اولی ‏گفت: در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت... و آن دو وارد دشت شـدند، روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش...

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید...