گریه باغ

گریه باغ 

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست 

غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست؟! 

 باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل 

 گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست  

باغبان آمد و یک یک همه  گلها  را چید  

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است  

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت: پ‍‍ژمردگی اش را نتوانم نگریست  

من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را  

چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است  

همه محکوم به مرگند چه انسان، چه گیاه  

این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!! 

گریه ی باغ از آن بود که او می دانست  

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!! 

رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود  

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد