روزه سکوت!

 روزه سکوت!

دیگر نمی نویسم!

دراین شب تاریک

نه مهتابی

نه ستاره ای

نه چراغی

نه شمعی

چه کسی می خواند؟

برای که بنویسم؟

ماه را پشت ابر سیاه پنهان کرده اند

ستاره هایم را ربوده اند

چراغ ها را شکسته اند

شمع ها را سوزانده اند

قلم ها را شکسته اند

دیگر نمی نویسم!

تا روزنه ای بیابم

شاید کورسویی

شعاع نوری

یاری ام کند.

دیگر فریاد نمی زنم

دهانم را بسته اند

صدایی به جایی نمی رسد

چه فریادی!

بازار مسگرهاست

فریاد در این غوغا

گم است.

آنچه شنیده نمی شود

فریاد مردم است

تا تعطیلی بازار

روزه سکوت می گیرم

منتظر می مانم

تا نوری بتابد

برای نوشتن

تا گوشی بیابم

برای گفتن

تا آن روز

با همه آنان

که سرود آزادی سر داده اند

وداع می کنم

می روم!

تا خورشیدی بیابم

برای طلوع

مأذنه ای بیابم

برای فریاد

قلمی بیابم

برای نوشتن

به کجا؟

شاید به دنبال سهراب

پشت هیچستان .  

... به نقل از وبسایت دکتر مهدی

ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.....

ق ی ا م

خرداد خونین

روزهای قرمز

و شبهای ملتهب

پیکرهای زخمی

بر بلندای آوای خشم

قربانی آرمان لگدکوب شده

طنین فریاد

و صدای بی رحم گلوله

یاد آور نبردی نابرابر

در رویارویی

چکمه های قدرت

با

مشتهای گره کرده

برق آتش کلمه

جهیده از حنجره های بی تاب

خورشید را در روز، پشت ابرهای شرم پنهان

و شبها را روشن کرده

طنین بلند شجاعت

بر آمده از سینه های تنگِ

زنان و مردان خشمگین، آنان

که همچون امواجی خروشان

- نه چون کهنه برگهای پاییزی، در دستان باد سهمگین زمستانی-

پنجه افکنده در تلاشی سخت

در دیار نیاکان

که تا زمزمه آزادی،

لالایی خواب شیرین کودکانه نگردد

که تا آزادی واقعیتی باشد، نه افسانه

تبلوری عظیم از رویایی دیرین

که عطرش جانها را سرمست و

نسیمش در صبحگاه

درفش کهن "مرز و بوم" را

به اهتزاز در آورد.......

 

شعری از لام.سین

گریه باغ

گریه باغ 

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست 

غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست؟! 

 باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل 

 گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست  

باغبان آمد و یک یک همه  گلها  را چید  

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است  

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت: پ‍‍ژمردگی اش را نتوانم نگریست  

من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را  

چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است  

همه محکوم به مرگند چه انسان، چه گیاه  

این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!! 

گریه ی باغ از آن بود که او می دانست  

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!! 

رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود  

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

جملاتی زیبا از سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

شهید مرتضی آوینی:


زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است

سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟

و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین علیه السلام را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟

و مگر نه آنکه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌ پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟

و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده ‌اند؟

و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تن ‌پرور بر می‌آید؟

پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره ‌های کوچک که به کوچه ‌هایی بن‌ بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده‌ی روح، دل در قفس نبندد پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی ‌هراسد.