گریه باغ
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست؟!
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!
گفت: پژمردگی اش را نتوانم نگریست
من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است
همه محکوم به مرگند چه انسان، چه گیاه
این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!!
گریه ی باغ از آن بود که او می دانست
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!!
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
شهید مرتضی آوینی:
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است.
سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین علیه السلام را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟
و مگر نه آنکه خانهی تن راه فرسودگی می پیماید تا خانهی روح آباد شود؟
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟
و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تن پرور بر میآید؟
پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنکه پرندهی روح، دل در قفس نبندد پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمی هراسد.