دو خط موازی
نوشته خانم نرگس آبیار .
دو خط موازى زاییـده شدند.
پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید، آن وقت دو خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند...
خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی ادامه داد: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ، من روزها کار می کنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار یک نردبان...
خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى و حتماً زندگی خوشی خواهیــم داشـت...
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لـرزیدند، به همدیگــر نگـاه کردند و خط دومی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد، حتماً یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه...
خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم، بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.
خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند، از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...
آنها از دشتها گذشتند.....،
از صحراهای سوزان.....،
از کوههای بلند.....،
از دره های عمیق.......،
از دریاها...... ،
از شهرهای شلوغ و سالها گذشت....
آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند، ریاضیدان به آنها گفت: این محال است!!! هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند، شما همه چیز را خراب می کنید!
فیزیک دان گفت: بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم! اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت...!
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است!
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد!
ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید، رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان! دنیا به هم می ریزد و سیـارات از مدار خارج می شوند! کرات با هم تصادف می کنند و نظام دنیا از هم می پاشد! چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید...
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است!!!
و بالاخره به کودکی رسیدند و کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم می رسید، اما نه در دنیاى واقعیات، آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند، اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت: «آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست می دادند.»
خط اولی گفت: این بی معنی است!
خط دومی گفت:چی بی معنی است؟!
خط اولی گفت:این که به هم برسیم!!!
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر می کــنم! و آنها به راهشان ادامه دادند...
روزی به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد...
خط اولی گفت: بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم!
خط دومی گفت: شاید ما هیچ وقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم!
خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت... و آن دو وارد دشت شـدند، روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش...
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید...
دستی که به خیر برود , خداوند خیری کثیر در آن قرار می دهد.
×××
سلام دوست عزیز.
وبلاگم رو با یک خبر استثنایی آپ کردم.
افتخار میدین تشریف بیارین؟
[گل][گل][گل]